الهه ی الهام
انجمن ادبی
"وطن یاخشی دی" خسته نی گئوندرمیین غربت ائللره، خسته نی اجل یوخ ،غربت ائولدورور. وطنله غربتین آراسینداکی آیریلیق ائولدورور،حسرت ائولدورور، ائوز کئوکو اوستونده قالخان ،اوجالان ائوز کئوکو اوستونده بیتن یاخشیدی. ائله گزمگه ده وطن تورپاغی، ائله ائولمگه ده وطن یاخشی دی . شاعر :زلیم خان یعقوب "آزادی" از آن دم که چشم گشودم بر بالای سر خویش قدغن دیده ام،توسری دیده ام ملت اندر بردگی ،بیچارگی، وطن اندر قفس، آزادی بزرگ را بسیار اندک دیده ام . شادی دل را با خون دل آبیاری کرده اند . امید را بشکسته ،عشق را برکنده اند. آزادی را من هیچگاه تمام و کمال ندیده ام. همچو یک قطره آب آنرا بر ما چشانده اند . شعله شمع آزادی شدن، حقگو را به حق می رساند. تقبّل مستعمرگی ، برای هر کس سنگین است. تحمل بردگی، برای هرکس دشوار است. دارائی و هست و نیستم، چه چیزم را بسنده نبود گر خود با عقل و تدبیر خویش چاره خویشتن می کردم. خوشبختی و سعادتم همگان را بسنده بود گر کاشانه و سنگ و دیوارش از آن خودم می بود . آزادی! ای مقدس ترین حرف هر کلام ارزش و بهایت از هر گرانی گرانبهاتر تو ای نور دیده ام ، صدای قلبم دیگر هیچگاه تو را از دست نخواهم داد . اینک بیا نقطه ی پایان گذاریم بر حسرت و ماتم تا خدایان بر این شادیم مباهات کنند . هرگز مباد که آزادی قربانی شود ، من خود ،قربانی آزادی خویشتن خواهم شد. شاعر:زلیم خان یعقوب مترجم:زین العابدین چمانی تاریخ ترجمه:پاییز 1387 دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:آزادی,زین العابدین چمانی ,الاهه الهام,زلیم خان یعقوب, :: 12:42 :: نويسنده : حسن سلمانی « هنگام ثمر» خاک زنده، بذر سالم، زمین پر آب هنگام ثمردهی این درخت است باغ، آرزو و باغبان به درخت مراد رسیده است هنگام ثمردهی این درخت است به زنبور بنگر بوسه بر رخ گل می زند به غنچه بنگر در چشمانش عشق موج می زند از نغمه و سخنش نمی توان سیر شد هنگام ثمر دهی این درخت است گلبرگ های خمارآلود نوازشگر چشم اند دستان انسان تیماردار برگ اند سودازده و هوایی، رگ عشقش گل کرده است هنگام ثمردهی این درخت است بذرش را مزه دار و شیره اش را شیرین کرده است آب بر ریشه و آوند بر شاخه داده است مادر خاک از سینه اش شیر داده است هنگام ثمردهی این درخت است هر غنچه را جهدی ست بر ثمردهی گر میوه و ثمرش باشد، آبدار است و پر شهد با پاییز امسال، او را عهد و پیمانیست هنگام ثمردهی این درخت است شاعر:زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی «سردرد» اینکه قلبت به خاطر چه درد می کند، مگو کان درد ز سنگی است که خود انداخته ای گلوله های بی صدا، قلبم را خون آلود کرده آنچه چشمانم را می سوزاند، درد اشک است هر کجا روی گرداندم و به هر کجا که بودم درد را همچون کوهی بر سینه ام بشکافتم به یک باره از ریشه برمی کندمش گر می دانستم بیماریم دندان درد است آدمی در هوای شرجی گرما زده می شود، در برف به خود می لرزد نفس در تنگی و تنگنا امتحان پس میدهد ملک و مال نام و آوزه و دولت و مکنت هر چه باشد همگی دردسر است مترجم: چمانی 2/11/88 موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|